همیشه تو راه برگشت از مدرسه به سمت خونه یه پیرمرد عصا بدست و با لباسای اتو کشیده توی ایستگاه اتوبوس میدیدم.
یه روز از روی کنجکاوی نرفتم خونه و نشستم نگاش کردم ببینم چی کار میکنه.
هراتوبوسی که میرسید به مسافرا نگاه میکرد انگار که منتظر کسیه. یه یک ساعتی این داستان ادامه داشت تا اینکه طاقت نیوردم و رفتم جلو گفتم حاج آقا منتظر کسی هستین؟ نگام کرد و با لهجه شمالیش گفت اره منتظره خانومم رفته خرید هنوزم برنگشته.
قاطعیتِ توی صحبتش و نگرانی توی چشماش قانعم کرد که امروز منتظر خانومشه.
گذشت روز بعد باز دیدم تو همون ایستگاه نشسته. رفتم جلو پرسیدم حاج آقا بازم منتظر خانومتونید؟!
گفت اره رفت خرید هنوزم برنگشته...
با همون چهره نگرانش و چشمای منتظرش مسافرای هر اتوبوسی رو نگاه میکرد.
تصمیم گرفتم برم بشینم کنارش و نمیدونم که چی شد یهو محو حرف زدناش شدم... همینطور که چشماش میچرخید و منتظر بود از روزی گفت که با خانومش آشنا شده میگفت که واسه دیدنش سه ساعت تا روستای بعدی تو جنگای شمال میدویده و به بهونه آوردن آب چند لحظه ای اونو میدیده... غرق در دنیای پیرمرد بودم که یه ماشین اومد جلو ایستگاه و شیشه رو داد پایین و گفت پدر بیا بریم خونه مامان خیلی وقته که خونست. چشمش که خورد به من گفت بابام خیلی وقته فراموشی داره و هر روز صبح با من به این ایستگاه میاد و عصرا با خودم میبرمش خونه.
پیرمرد همینطور که سوار ماشین میشد میتونستم لبخند رو لبش ببینم و در عین حال ناراحتی رو تو عمق چشماش حس کنم.ما همه چشم به راهیم چشم به راه یه مسافر حالا یا قراره که بیاد یا اینکه خیلی وقته که رفته...
تو دنیا به خیلی چیزا میشه حسادت کرد اون روز من به زنی حسادت کردم که خیلی وقته که رفته اون روز من به پیرمردی حسادت کردم که همرو به جز عشقش فراموش کرده اون روز حتی من به چشمای پیرمرد هم حسادت کردم اون زن خیلی وقته که دیگه مسافر یه دنیا دیگست ولی چشمای پیرمرد هر روز منتظره اون مسافره..
نوشته شده توسط کاربر مهدی_اسکندری
@magzhaneh