خواهر من رو گرفتن امروز. و بردن وزرا. خواهر محترم و کمسن و دانشجوی شاگرد اول فوقلیسانس مستقیم بهترین دانشگاه مملکت رو. یکی تیپ شما. یکی مثل اکثر دخترهای این مملکت. زنگ زد با صدای کمی مغموم و خیلی محکم، گفت براش مانتو ببرم. توی اون دو ساعتی که دم در منتظر بودم مانتو به دستش
برسه و بیاد بیرون، بسیار دیدم پدر و مادرهایی رو که بچهٔ گریان و هراسان رو وقتی میومد بیرون میگرفتن به باد کتک و ناسزا که: «مگه نگفتم درست لباس بپوش؟ این چیه پوشیدی؟»
استیصال و درماندگی رو توی چهرهٔ بچهشون میدیدم. بسیار افرادی که گریه میکردن: «من کسی رو ندارم تهران، کی برام مانتو بیاره؟» میگفتن: «مشکل خودته.»
کرور کرور ون که پر میرفت تو و خالی میومد. بسیار مادرهایی گریه و التماس میکردن و افسر نگهبان جواب میداد:
«چرا شلوغ میکنین الکی؟ یه ساعت اون تو هستن و میان بیرون.»
رفتم تو صورتش که: «میگیرن پنجنفری با باتوم و لگد میکنن تو ون میارن ۵ ساعت اینجا تحقیر میکنن و غرور و عزت و شخصیت طرف رو با خاک یکی میکنن، چرا چرند میگی؟ چرا نمک روی زخم مردم میریزی؟»
گفت: «صداتو بلند کنی اون آشنات که اون داخله حالا حالاها نمیاد بیرون. مشکل داری برو شکایت کن.» و خندید. به ریش من، و به ریش مردمی که میدونه دستمون به جایی بند نیست چون مملکت ارث و مال پدرشونه.
هیچکس اعتراض نکرد. خیلی از پدر و مادرهای میانسال، به مماشات و سازش و خایهمالی برگزار کردن. منم تا چیزی میگفتم، میگفتن: «صلوات بفرست. عصبانیشون نکن. چیزی نگو.»
گفتم: «از بس هیچی نگفتیم الان اوضاع اینه»
گفتن: «اینا مأمورن و معذور.»
فکر میکردم مردم توی اون شرایط حداقل، علیه جلاد سبزپوش، همدلتر باشن. اشتباه میکردم.
دلم میخواد روی این خرابشده بالا بیارم. خرابشدهای که درست نخواهد شد. خرابشدهای که توش اگر اعتراضی بکنی، «اون آشنات که اون داخله حالا حالاها نمیاد بیرون.»
لولیِ بربطزن
@Magzhaneh