#ارسالی 🔴 خاطرات خانم دکتر رادیولوژیست
همه چیز در چند دقیقه اتفاق افتاد.
نشسته بودم تو کلینیک و داشتم مریضهامو میدیدم، ساعت حدود ۱۰ شب بود، هنوز چند تا مریض مونده بودن، جونها تو خیابون جمع شده بودن و شعار میدادن ، صدای زیادی نمیومد چون شیشه هامون دو جداره هست، پشت پنجره هم نمی رفتم چون در جریان آبانماه ۹۸ زیاد دیده بودم که مردم، قربانی stray bullet (تیر سرگردان ) شده بودن. زیاد طول نکشید که صدای تیراندازی بلند شد و بعد از داخل مانیتور دیدم که یه عده جوون، دختر و پسر، وارد کلینیک شدن. نگهبان عاقل بود و بلافاصله بعد از ورودشون در حیاط رو بست. جوونها هاج و واج اومدن بالا و تو راهرو و سالن مطب سرگردون شدن، بعضی ها هم روی صندلی های خالی، بین چند تا مریضی که هنوز مونده بودن، نشستن. رفتم بیرون، دورم جمع شدن، انگار میخواستن ببینن تصمیم من براشون چیه، منشی بهشون گفته بود حضورتون برامون باعث دردسر میشه و باید از اینجا برید، تکنسین ها اما ساکت بودن و چیزی نمیگفتن، منتظر بودن ببینن من چی میگم، پناهجوها حدود سی نفر بودن، همه بچه های ۱۶، ۱۷ ساله، بلند قد ترینشون تا شونه من هم نمی رسید، یکی از دخترک ها با قیافه معصومش در حالیکه بغض گلوشو گرفته بود گفت: خانم دکتر میخواید ما رو بیرون کنید؟ دخترک می گفت خانم دکتر ولی من می شنیدم، مامان، یاد دخترک خودم افتاده بودم، و یاد چهره معصوم نیکا، اشک تو چشمام جمع شد و بغلش کردم، و بهشون گفتم که برن تو اتاق ویزیت.
تکنسین ها هم دست به کار شدن و سریع SD کارت دوربین ها رو در آوردن و بعد لباس سربی پوشیدن و یکیشون رفت تو اتاق ویزیت و یکیشونم جلو راهرو با همون لباس سربی نشست. تایپیستم سریع چند تا پرینت، خطر اشعه، گرفت و با کمک تکنسین ها چسبوند تو راهرو.
چند دقیقه نگذشته بود که از روی مانیتور دیدم یه نفر از دیوار حیاط پرید داخل و در رو باز کرد و چندین مامور یگان ویژه وارد شدن. نگهبان سعی می کرد جلوشونو بگیره، صداشو می شنیدم که می گفت: موقعی که من تو جزیره مجنون میجنگیدم شما کجا بودید، موقعی که تو بندر فاو شیمیایی شدم شما کجا بودید، حالا اومدید به من میگید دروغگو؟، وقتی میگم کسی اینجا نایمده راست میگم
اما انگار حرفهاش فایده نداشت، اومدن بالا، من تو اتاقم نشسته بودم که همه چیز عادی جلوه کنه، از مانیتور دیدم که اومدن داخل سالن، قسمت رادیولوژی رو نگاه کردن، کسی نبود، ولی وقتی میخواستن برن اتاق ویزیت، تکنسینم جلوشونو گرفت و گفت: نمیشه برید، ویزیت خصوصی است، اما مامورا اصرار داشتن که وارد بشن، یبارگی دیدم یه پیرمرد با سر و صورت سفید عصا به دست جلوشون ایستاد و گفت: نمیذارم برید داخل، خانمم داره داخل هست میگیره، اما مامورا هنوز اصرار داشتن، منم رفتم بیرون، شروع به بحث کردیم که به یکباره یه درجه دار اومد و به مامورا گفت: یعنی میگید آقای ... هم دروغ میگه؟ آقای ... رو همه در... میشناسن، هم خودشون، هم پدر و پدربزرگ مرحومشون از خیرین ... بودن و هستن، و هر سال هر سیزده رجب، تولد حضرت علی، همه منطقه رو چراغونی میکنن و پرچم میزنن و چند هزار فقیر رو اطعام میکنن. بیاید بریم، آقای ... دروغ نمیگه،
چند دقیقه بعد مامورا قانع شدن و رفتن، بخاطر حرفهای درجه دار و آقای ...، شایدم از ترس
پیرمرد مریض خودم بود و برا سنگ کلیهاش مرتب میومد سونوگرافی. خیالم که از مامورا راحت شد، پیرمرد رو بردم داخل. موقع سونوگرافی گفت: خانم دکتر میدونید، این اولین بار بود که تو عمرم دروغ گفتم، در واقع اولین و دومین بار، راست میگفت. خانمشو میشناختم، مریض خودم بود و سال پیش بخاطر سرطان مرحوم شده بود .
خیالم که راحت شد رفتم و به بچهها اطمينان دادم، اشک شادی تو چشماشون جمع شد، همه اومدن جلو و بغلم کردن، نگهبان رو فرستادم براشون آب میوه و رانی بگیره و بهشون گفتم بمونن تا اوضاع آروم بشه
یه نیم ساعت گذشت، تلفنم زنگ خورد، یکی از مریضهام بود، میشناختمش، میدونستم شوهرش تو نیروی انتظامی هست، گفت: خانم دکتر، شوهرم نیم ساعت پیش اومده بود تو مطب، همون درجه داره که بقیه رو قانع کرد که برن، گفته که بهتون بگم تا تو یه منطقه دیگه هستن، بچه ها رو بفرستید برن، چون بعدش اطلاعاتیها میان سراغتون، دوربیناتون هم پاک کنید .
تشکر کردم و رفتیم سراغ بچهها ، دوتا دوتا فرستادیمشون که برن، به هر کدوم یه گزارش سونوگرافی یا رادیولوژی هم دادیم که احتیاطا همراشون باشه، بعضیها رو هم با مریضها فرستادیم مثل بچهای که با پدر و مادرش میره ، اونام مثل بچههای خودشون باهاشون رفتار میکردن، بچههای خودشون هم بودن، بچههای همه ایران…
👈 اینستاگرام ایران آزادی
💢برای ارسال فیلمها و گزارشات با آدرسهای زیر تماس بگیرید👇👇
واتساب 4594211 (804) 1+
🆔
@IranAzadie