از بند رسته را به تماشا چه حاجت است؟
بیایید یه خاطره بگم به دردِ این روزها بخوره.
عیدِ سال 84، بازیِ ایران و ژاپن با دوستهام رفتم استادیوم؛ همون بازیای که به خاطرِ اومدنِ قالیباف توی رختکن یه در رو بستن و ازدحام شد و 7 نفر مُردن. چه چیزهایی که ندیدیم توی این ظلمستانِ جور! قالیباف اونقدر آدم کُشت تا آخرش بشه آخرین رئیس مجلس جمهوری اسلامی.
بگذرم.
اون روز اومده بودیم که ببریم. دور دورِ وحید هاشمیان بود. همون اوایل بازی گلِ اول رو زد. بعدش تیم شروع کرد به دفاعی بازی کردن. فوتبالمون همیشه بیبیضه بود. بعضی از فوتبالیستهامون نه. همین کریمی و دایی و مهدویکیا اون روز توی بازی بودن.
خلاصه با ترس و لرز دفاع میکردیم. از کون قرض کردیم و نیمه اول رو به سر آوردیم اما میدونستیم میخوریم. گل توی هوا بود و ژاپن فقط باید میچیدش.
این میرزاپور رو اگر یادتون باشه یه جوری بود. هر چی توپ میاومد سمتش دست و پامون میلرزید که «الآن میخوره، بیا! خورد». خیلی دروازهبانِ شلپا و چُسکُنِشی بود. و خب گل رو خوردیم. وسط نیمه دوم خوردیم آقا. یه لحظه چیزبچههای ایران گُهگیجه گرفتن و تارو میساکی (با اون فامیلیِ سوالیش!) توپ رو چسبوند به تور. خیلی تخمیـتخمی (به سبکِ جنگهای شهید چمران) گل خوردیم.
یهو همه خالی کردیم. صد هزار نفر سکوت. شاید یک ثانیه از هیچ کس صدایی درنیومد. البته چند تا تماشاگر ژاپونی بودن که صدای انیمه درمیآوردن.
ما طبقهی بالا بودیم. بعد از گذشتِ یک ثانیهی طولانیتر از یک سال، یه پسره جلوی من پاشد و برگشت رو به پشتِ سریهاش با لهجهی قزوینی گفت: «
جاکشـا! نیومدید سینما که! تشویق کنید! ایـــران! ایــــران!» و انگار صداش رو همهی ورزشگاه شنیدن چون بعد از یه "ایـــران" گفتنِ ما همهی ورزشگاه شروع کرد به تشویق تیم. صد هزار نفر اون "
جاکش" رو به خودشون گرفتن.
بازیکنهای ایران پشمـاشون ریخته بود. فکر میکردن گل زدن. فکر میکردن نیمهی اولـه و این دروازهی اوناست که توپ توشـه. مثلِ چی تشویق میکردیما. دو سه دقیقه همه عربده کشیدن. خیلی حماسی بود. میزوگی اگر بود با اون قلبش سکته میکرد.
بعد هم توپ رو کاشتیم و فقط تهاجمی بازی کردیم. یه ربع عر زدیم تا هاشمیان دروازهی واکی بایاشیشون رِ باز کرد.
بعد از گل، همهی آدمهای اطرافم داشتن این پسره قزوینیـه رو ماچ میکردن؛ انگار اون گل زده بود. و خب واقعاً گل رو اون زده بود. به همهمون یادآوری کرد که ما اینجاییم تا فارغ از همه چی فقط به تشویق ادامه بدیم؛ نیومدیم تماشا که. تماشاچی نیستیم؛ هواداریم.
حالا ببینید! توی این انقلابِ الآن هم ما نیومدیم تماشا که. نیومدیم لبِ جوی تا گذرِ اتفاقات رو ببینیم که. حالا من نمیگم "جاکش"، اما "دوستِ عزیز!" کمـکم و پُرـپُر و ریزـریز یه کاری بکن. برو توی خیابون اگر دستت رسید یه سنگی بنداز، اگر نرسید فقط باش. اگر نرفتی بیا هشتگ بزن، پتیشن امضا کن، اخبار رو به بقیه برسون. به بقیه ویپیان برسون. یکی رو دیدیک ارِ خوب میکنه یه «دمت گرم» بدرقهش کن.
اینکه نمیشه اون کارِ بزرگ رو انجام بدیم دلیل نمیشه این کارِ خُرد رو نکنیم.
آدمی چون کشتی است و بادبان، اینکه کِی اون بادِ موافق بیاد معلوم نیست؛ ما باید قایق بسازیم.
ما هستیم تا مشتقِ این نمودار رو مثبت نگهداریم.
ما هستیم تا آنتروپیِ منفی بریزیم توی این سیستم.
هیچکاری هم نشد بکنی، حداقل آگاه باش، در جریان باش.
اگر میترسی نفت بریزی روی آتشِ بقیه، حداقل خاک روی آتشِ بقیه نریز.
اگر ناامید هستی تکلِ از پشت نزن روی امیدواران.
اگر در شأنت نیست کاری بکنی دیگران رو بیشأن و بیمقدار نبین.
اگر زخمی رو نمیبندی روش نمک نریز.
امیدواری همیشه به جاهای خوب نمیرسه اما ناامیدی حتماً تهش تاریکیـه.
ناامیدی چیزیه که ج.ا. میفروشه؛ عمر رو میگیره و ناامیدی میفروشه.
#مهسا_امینی